من عموی سوم تیر 84 ام را می خواهم
شب و روز را خواب نداشت... چشمانش به رنگ خون شده بود.. باید روز را با آنهایی سر می کرد که شب را مانند نوزادی در خواب بودند. صبح که از خواب نازشان بیدارمی شدند به چشمان به رنگ خونش، طلبکارانه می نگریستند و دستور میدادند و به نظاره می نشستند با دستانی که محکم کتشان را چسپیده بودند، خدایی نکرده باد نبرد دستمال قدرتشان را! نگو می خواسته اند ژست احمدی نژادی بگیرند و مانند خدمت گزاری واقعی بایستند واما نایستاندند پای آن ایستادنشان... ریش های جدول بندی شده و یقه های تا خرخره بسته شان، البته خوب می آید به آن جای مهر پیشانی... که بیایند و البته قدم رنجه ای بفرمایند، منتی بگذارند بر سر ما و در ستاد تو جانشان به در آید ، کلامی تکراری در گوش مردم فروکنند که حتی اگر تنها عکست را جلوی چشم مردم می گذاشتیم و فقط به آن نگاه میکردند بدون هیچ وِزوِزی، حتما می خواندند در چشمانت که این حب علی و ولی است که امید را، هم در چشم تو نشان میدهد و هم در آن چشمان به رنگ و خون درآمده... که هم چشمان تو این را میگفت و هم همان چشمان: که "علی تنها نماند" و این بود که تو را ناب کرد، و حرکت آن کودک را باعث شد.. او که تو را عمو صدا می زد با آن امیدی که تو و همه ی دوستدارانت داشتید برایت دعا می خواند و حتی با همان دستان کوچکش کوچکترین کاری را که از دستش بر می آمد انجام داد و 300 CD تبلیغاتی را در یک روز رایت زد..و پخش کرد و کیف کرد و اینها همه برای این بود که علی تنها نماند...و اینها را همه در حالی انجام می داد که تا به حال نه تو را دیده بود و نه صدایت را شنیده بود ونه حتی خدمتی از تو چشیده بود و سنگینی بار حقارت آن هشت سال را به یاد می آورد که چه کشیده بود. وقتی که میگفتی"آمریکا غلط میکند" و وقتی می گفتی "آقایان شما که میگویید پاروی دم ما نگذارید ، شما محدوده دمتان را مشخص کنید تا ما روی آن پا نگذاریم" چه کیفی می کرد ....و تو باوجود 1000کیلومتر دوری از او چه نزدیک میشدی به او...وقتی می دید تو دست ولی اش را می بوسی و اوپیشانی تو را، احساس می کرد که این را خود او انجام داده..
و تو را عمو صدا میزد... و خیلی دوستت داشت..وقتی عمویش رئیس جمهور میهنش شد خوش حال شد و فقط این را گفت که حالا هر روز او را در تلویزیون میبینم و این بود که هر بار اشک جلو چشمانش را می گرفت و مانع دیدن تو می شد...
4 سال داشت تمام میشد و الحق که کم نگذاشتی برای مردم با آن جسم نحیفت که سراغت را داشت از بی خوابی بستری بیمارستان میشدی و ...
کتابش بر می داشت و در ستاد ت درس می خواند برای امتحاناتش .. اما این بارهم همان ریش جدول بندی ها و یقه خرخره ای ها جور دیگری شده بودند.. شاید چنگ انداخته بودند به جان تو و جای خود را قرص محکم کرده بودند ...معلوم بود که دوباره دُمی در می آورند و سری تکان می دهند و خود را در عرش می بینند و مَلَک میشوند و گنده تر از دهانشان حرف میزنند...
حایلی میشوند میان تو و آ نکس که جانش را در دست می گرفت و تقدیم می کرد برای ارزش های مشترک تو و خودش ، و آنان که جانشان را قرص و محکم زیر کتشان با انگشت های هزار انگشتری میگرفتند مثل اینکه که طلسم کرده باشند تو را ، انگار صدای آن کودک را که حالا نوجوانی شده نمیشنوی که میگوید .."من عموی سوم تیر 84 ام را میخواهم...