حق

یادداشت های کم بیش روزانه یک دانش آموز
فالحق ما رضیتموه، والباطل مآ اسخطتموه
--------------------------------------------
حق آن است که آن را شما پسندیده،
و باطل آنچه شما از آن خشمگین باشید...


...........
آدرس قبلی : paramsy.blogfa.com
پیوندها

۳ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

شنبه, ۲۵ دی ۱۳۹۵، ۰۱:۲۴ ق.ظ

آخه چراا؟

خبر گزاری ها از اقدام به خودکشی جوانی بیست و مقداری ساله  خبر دادند.
.. وی که مرکز پخش سی دی فیلم های روستایشان بود پس از دیدن فیلم های جشنواره عمار اقدام به  خود کشی با کش تنبان کرد .  او که همراه با کش بالا و پایین می شد و یک غلط کردم خاصی در چشم هایش موج میزد گفت:چرا در فیلم های جشنواره عمار حتی یک نفر هم یک بابا پولدار کارخانه دار نیست که یک پسر یک لا قبا عاشق دختر شیطون بلای او بشود. او ادامه داد : آخه این انصافه که حتی یه رب  دوشام هم تن فتحعلی اویسی تو این فیلما نباشه؟
۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ دی ۹۵ ، ۰۱:۲۴
حق ...
دوشنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۵، ۰۶:۴۷ ب.ظ

فریدون دیوانه نبود

 

 

همه اهالی روستایمان به این  نتیجه رسیده بودند که فریدون را به دیوانه خانه ببرند. دو سه سالی بود که فکر همه را مشغول خودش کرده بود. اول از همه بچه مدرسه ای ها دیده بودند که به میدان اصلی شهر می آید و می گفتند ادای خطبه خوان ها را در می آورد و مادام میگوید :"آیا می دانید تو افق خسته اید یعنی چه؟".نسرین خانم به هفت قرآن قسم میخورد که با چشمان خودش دیده که داد میزند،دیگر مشکل کم آبی حل میشود و با خوشحالی به گوش همه میرساند. نسرین خانم میگفت بیکاری و نداشتن زن و زندگی خل و مشنگش کرده . حتی بی بی خاتون به مشدی احمد سپرده بود دست فریدون را جایی بند کند،بلکه این جوان از بی کاری درآید و اینقدر چرند نگوید،اما مشدی احمد خبر آورد که " این شازده با تکیه بر دو کلاس سوادش رفته با گرگ صحبت و گفتگو کند و گرگ هم که دیده چوب و چماقی در کار نیست، رفقایش را صدا زده و یک گوسفند سالم هم باقی نگذاشته اند. لابد هیکل یغورش را هم زنده گذاشته اند که باز برایشان گله ببرد و بچراند." بعد از این گندی که به بار آورده بود،انگار بیشتر میخواست حرص همه را در بیاورد،به هر کسی می رسید یه انگ میگذاشت. همان اول که به مشدی احمد گفته بود تو نفهم و بی سوادی،حتی به  بی بی خاتون که اینقدر خاطرش را میخواست هم گفته بود بی هویت.
اینقدر با همه جری شده بود که با یک رنگ قرمز روی تمام دیوار های شهر وعده وعید هایی نوشته بود که فلان میشود و فلان میشود. حتی درب خانه رقیه خانم نوشته بود،قرص های خارجی که به سختی برایش  گیر می آوردند ارزانتر میشود،اما ارزانتر که نشد،دیگر حتی گیر هم نیامد. رقیه خانم هم فکر میکرد می خواهند ایرانی اش را بسازند که ارزانتر می شود اما گفتند ادکلن و سرخاب های مرغوبی  در بازار آمده ولی قرص ها را دیگر نیست.این اواخر دیگر کارش به تهدید کردن رسیده بود میگفت عذاب الهی بر شما نازل می شود.
پدرش که دیگر طاقتش تمام شده بود،همه چیز را زیر سر آن رادیوی کوچکش میدید. میگفت هر چه آتش است از گور این رادیوی زپرتی در می آید .  رادیو را برداشتند و با سنگ پودر کردند. بزرگان روستا هم قبول کردند و تصیمیم گرفتند فریدون را که به دیوانه خانه بردند،بروند پی آسفالت کردن راه روستا،تا حداقل هر روز روزنامه ای به دستشان برسد و کس دیگری به سرنوشت فریدون دچار نشود.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۵ ، ۱۸:۴۷
حق ...
شنبه, ۱۱ دی ۱۳۹۵، ۰۹:۰۴ ب.ظ

وبلاگ نازنینم

چقدر ساکت و با وقار یک گوشه نشسته . چقدر متین و مودب بین همه ی شبکه های اجتماعی وحشی و پر هیاهو. چه دورانی داشتیم با هم . چقدر خوب. من با همین کامنت ها بزرگ شم . حتی با کامنت های : ..با عنوان فلان به روزم ..  

من و نگار و وبلاگهایمان. بحث های توی مدرسه  ی ادامه کامنت  و بحث های توی کامنت های ادامه مدرسه.. هه ..پارامسی ... دست نوشته های یک دانش آموز... 

اینجا .. سنگر من... تنها کاری که از دستم بر می آمد.. راه خالی کردن خودم وقتی دستم به هیچ کاری بند نبود و مجبور بودم سرم را بچپانم توی کتابهای لعنتی کنکور.. 

کتابخانه که می رفتیم به قول خودمان استراحت ربع ساعتی مان را می رفتیم کافی نت طبقه بالا... نمی توانستم حتی دو ساعت هم صبر کنم تا برسم به سیستم خودمان.. همانجا فوری رجا نیوز و جهان و الی آخر را باز میکردم و کامنت هایم را می خواندم البته نباید جواب می دادم چون مثلا من کنکوری بودم و بعد از ربع ساعت دویست تومان هزینه اینترنت را حساب می کردیم و  یکی دوساعت هم توی کتاب ها غلط می زدیم و بعد هم خسته و کوفته می رسیدیم منزل و با شصت پاکامپیوتر را روشن می کردیم و اهل منزل هم حق میدادند بعد از نه ساعت کاری کتابخانه ای یک ساعتی را بدون نگاه چپ این و آن که درس داری و پاشو وبلاگ گردیمان را می کردیم.. لعنت بر لب تاب و گوشی و تبلت .. لذت روشن کردن کامپویوتر نقره ای رنگ عزیزمان با انگشت شصت پارا از من گرفتید.. دلم برای آن مانیتور گنده ده کیلویی اش تنگ شده:(

 

یادم می آید اولین باری که یک نفر به وبلاگم حمله کرد و دو پاراگراف فحش هایی نوشته بود که معنی هیچکدامشان را نمی دانستم.. هم احساس خوبی نداشتم و هم به خودم می گفتم خدا رو شکر که مطلبم موثر بوده که منطقی ندااشته و فقط فحش داده..  حس مجروحیت در جنگ

نقطه ضعف من هنوز هم غلط های املایی ام است.. وبلاگ نویسی ام باعث شده بود روزی چند بار لغت نامه پاره و کهنه مان را ورق بزنم.

هر روز یکی بود که کامنت بگذارد عذر خواهی کند از این که من را اشتباه گرفته و فکر کرده آقا هستم و راحت گرفته و یا یکی بود که گیر سه پیچ بدهد که این متنها از یک دانش آموز بر نمی آید و ما فکر میکردیم تو دانشجویی:/:/:/:/ حالم می گرفت

مناسبتی که می شد انگار اگر من پست نگذارم چیزی از دنیا کم می شود.. موظف می کردم خودم را به نوشتن... می گفتم مگر می شود من مثل سیب زمینی این وسط فقط نگاه کنم؟

 

چقدر پاک.. چقدر ساده.. چقدر مخلص

دارم می خندم و می نویسم... من وبلاگ خوبم و نازنیم را می خواهم.. دلم می خواهد فقط چند دم و بازدم نفس بکشم... خیلی حرف هایم را حتی نتوانستم بنویسم.. هم می خندم و هم بغض دارم..

 

 

 

دلم تنگ شده  

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۵ ، ۲۱:۰۴
حق ...