67/4/4
خمپاره به قایق اصابت کرد و دست رستم مجروح شد.
باران آتش بود که میبارید. در همان
درگیری سهمگین و سخت، من و رستم در کنار هم بودیم. در وضعیت بدی قرار داشتیم.
فرماندهی گردان و جانشین وی به شهادت رسیدند. تنهای تنها
شده بودیم. نیروهای عراقی بسیار زیاد بودند.
صدای یکی از عراقیها را شنیدیم که گفت: « والله العظیم انا شیعه »
با شنیدن صدا از مخفیگاه بیرون آمدیم . دستهای ما را با سیم تلفن بستند.
یکی از آنان با خشونت به فارسی به ما گفت: « اگر میخواهید کشته نشوید، باید از طریق بی سیم فرماندهیتان از مرکز بخواهید برایتان نیرو بفرستد. »
یک لحظه صدای شلیک اسلحه مرا به خود آورد. دیدم رستم نقش بر زمین شده و در خون خود میغلطد.
همان بعثی تفنگ رستم را روی سینهی من گذاشت. شهادتین را بر زبان جاری کردم. به ماشهی اسلحه فشار آورد اما تیری شلیک نشد. تیر در گلولهی تفتگ گیر کرده بود. به هر حال آنها از کشته شدن من صرفنظر کردند و ما به سمت بغداد حرکت کردیم.
رستم زال بدون رخش ......