فریدون دیوانه نبود
همه اهالی روستایمان به این نتیجه رسیده بودند که فریدون را به دیوانه خانه ببرند. دو سه سالی بود که فکر همه را مشغول خودش کرده بود. اول از همه بچه مدرسه ای ها دیده بودند که به میدان اصلی شهر می آید و می گفتند ادای خطبه خوان ها را در می آورد و مادام میگوید :"آیا می دانید تو افق خسته اید یعنی چه؟".نسرین خانم به هفت قرآن قسم میخورد که با چشمان خودش دیده که داد میزند،دیگر مشکل کم آبی حل میشود و با خوشحالی به گوش همه میرساند. نسرین خانم میگفت بیکاری و نداشتن زن و زندگی خل و مشنگش کرده . حتی بی بی خاتون به مشدی احمد سپرده بود دست فریدون را جایی بند کند،بلکه این جوان از بی کاری درآید و اینقدر چرند نگوید،اما مشدی احمد خبر آورد که " این شازده با تکیه بر دو کلاس سوادش رفته با گرگ صحبت و گفتگو کند و گرگ هم که دیده چوب و چماقی در کار نیست، رفقایش را صدا زده و یک گوسفند سالم هم باقی نگذاشته اند. لابد هیکل یغورش را هم زنده گذاشته اند که باز برایشان گله ببرد و بچراند." بعد از این گندی که به بار آورده بود،انگار بیشتر میخواست حرص همه را در بیاورد،به هر کسی می رسید یه انگ میگذاشت. همان اول که به مشدی احمد گفته بود تو نفهم و بی سوادی،حتی به بی بی خاتون که اینقدر خاطرش را میخواست هم گفته بود بی هویت.
اینقدر با همه جری شده بود که با یک رنگ قرمز روی تمام دیوار های شهر وعده وعید هایی نوشته بود که فلان میشود و فلان میشود. حتی درب خانه رقیه خانم نوشته بود،قرص های خارجی که به سختی برایش گیر می آوردند ارزانتر میشود،اما ارزانتر که نشد،دیگر حتی گیر هم نیامد. رقیه خانم هم فکر میکرد می خواهند ایرانی اش را بسازند که ارزانتر می شود اما گفتند ادکلن و سرخاب های مرغوبی در بازار آمده ولی قرص ها را دیگر نیست.این اواخر دیگر کارش به تهدید کردن رسیده بود میگفت عذاب الهی بر شما نازل می شود.
پدرش که دیگر طاقتش تمام شده بود،همه چیز را زیر سر آن رادیوی کوچکش میدید. میگفت هر چه آتش است از گور این رادیوی زپرتی در می آید . رادیو را برداشتند و با سنگ پودر کردند. بزرگان روستا هم قبول کردند و تصیمیم گرفتند فریدون را که به دیوانه خانه بردند،بروند پی آسفالت کردن راه روستا،تا حداقل هر روز روزنامه ای به دستشان برسد و کس دیگری به سرنوشت فریدون دچار نشود.