نی حدیث راه پر خون می کند
هیچ سفر سیاحتی ای تا به حال پیش نیامده که به کلی کنسل شود و بعد تنها بک روز مانده به سفر بگویند بیا.
فقط یک شب فرصت داشتم تا دانلود های لازم راانجام دهم و اطلاعات لازم را بگیرم . نگاه مختصری ک داشتم از غرب نویسی ها چیز زبادی دستگیرم نشد و تمرکز نوشته ها بیشتر به جنوب بود.
به شوق بازی دراز حرکت کردم و چند ساعت اول سفر متوجه شدم که سفر، 5 روزه شده و به خانقاه عرفان نمیروبم.
اولین یادمان مرصاد بود.تنگه مرصاد که 5 شهبد گمنام ساعت 3 شب مهمان نوازی کردند. تنها استانی بودیم که اجازه میدادند شب را آنجا باشیم.... و شهدای بیدار هیچ وقت با خواب از ما پذیرایی نمیکنند جاده مرصاد همان جبهه شش متری منافقان بود که حالا به گور طویلی در دوطرف جاده تبدیل شده بود . دو کوه تپه مانند با هیبت ترسناکی بودند و تنها جایی بود که یادآور میشد ، دشمن همیشه در کمین است. خاطرات پاسدار جانباز مرصادهم بماند که با تهدید راوی مان گفته شد و روضه ای بود برای خودش جانباز شدن فردی متولد سال 60 در سال 90 .
پاوه دومین زبارتگاه بود . راوی کرد ، چنان با صلابت از استقامت پاوه میگفت که همه کم آوردند . انجا بود که فهمیدم سنگر اول و آخر مقاومت یکی است . این خیلی حرف سنگینی بود . از ولابت گفتن کردها ما را شرمنده میکرد. از تهدید هایی که پاوه می شد و از چمران پاوه ای ها گفت که با چمران ما خیلی فرق داشت.
اما بانه بانه بانه .... 24 کیلومتر دور تر از هیاهوی بازار دره ایست غریب... شاید این تنها زیارتگاه شهدای گمنامی باشد که میتوانید عکسشان را هم بالای مزار ببینید و روی مزارشان نوشته باشد : " شهید غریب گمنام"
راوی که با سوره کوثر شروع کرد و با صدق الله العظیم به پایان رساند ، مهمان نوازی اش را گوش زد کرد . نحوه شهادت را سانسور کرد اما گفت که این 10 رزمنده بدون سلاح برای سازندگی و رسیدگی وارد روستا های اطراف شده بودند و منافقان اسیرشان میکنند برای فروش به بعثی ها و بعد از 9 ماه اسارت در حالی که با پای برهنه دره را تا مرز طی می کردند به خاطر مستقر بودن سپاه در مرز بعثی ها دستور میدهند که خودتان هر کاری خواستید بکنبد. وقتی از دره عبور می کردند مردم روستا ده نفر را پای برهنه و دست بسته میبینند و به ماموستای روستا خبر میدهند و مردم به گونه ای از انها می خواهند که اجازه دهند برای این ده اسیر آب و نانی بیاورند. هر ده نفر از خوردن امتناع میکنند و ماموستا دلیلش را میپرسد ، اما حاضر به سخن گفتن نمی شوند . تا این که بسیجی ای که از هم جوان تر بود میگوید امروز 17 رمضان است .همه متحول می شوند و منافقان فورا اسیرانشان را از روستا دور می کنند . چند روز بعد چوپانی ده نفرشان را در دره مییند که ( به قول راوی به طرز فجیعی شهید شده اند و به قول امام جمعه شهرمان که بعد از راوی روضه خواند ، با داس س ر بریده بودند) و ماموستاو مردم روستا پنهانی پیکر پاکشان را بالای کوه ، کنار چشمه می اورند و چشمه ، میشود چشمه شهدای امروز .... شهدای فکه و طلاییه و شلمچه و هویزه اگر هر کدام یاد آور معصومی بود اما شهدای بانه همه چیز را باهم دیدیم و روضه آنجا شد رو ضه کوفه تا شام ...
باید برمیگشتیم ، آخر سفر مان بود اما حتی راهنمای کاروان هم فکرش را نمیکرد که آخر سفرمان ختم شود به دوکوهه ای که شهدا سفرشان را از آنجا شروع میکردند... و چه سفریست که پایانش تازه اغاز سفر باشد
و حاج منصور بود که میخواند " قدم گاه شهیدان است ، اینجا"
.............
قسمت سوم را ان شالله هفته آینده ثبت میکنم.